بهاره جون مابهاره جون ما، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

مامان و بابای منتظر نی نی

امید و دلتنگی

یاد من باشد فردا دم صبح ، به نسیم از سر صدق سلامی بدهم و به انگشت نخی خواهم بست تا فراموش نگردد فردا ... زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد گرچه دیر است ولی کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم شاید به سلامت ز سفر برگردد بذر امید بکارم در دل ، لحظه را در یابم ... من به بازار محبت بروم فردا صبح مهربانی خودم، عرضه کنم ... یک بغل عشق از آنجا بخرم ... ! عشق مامانی خوبی گلم دلم برات تنگ شده قده تموم اسمون خدا دلم میخواد پیشم باشی بازم باید صبر کنم هنوز انتظارمون تموم نشده عشق مامانی این گل و واسه خود خود خودت گذاشتم گل من گل برای گل عشق مامانی . ...
28 آذر 1392

زودی بیا منتظرم نزار

سلام عشق مامانی خوبی گلم امروز حالم خوب نیست اخه فهمیدم یکی از بهترین دوستام (مامان ستاره) دیگه نمیخواد بیاد تو وبشو مطلب بزاره دیگه طاقتش تموم شده و دیگه نمیاد تا موقعی که نی نیش بیادو بیاد خبر اومدن نی نیشو بده دلم واسش خیلی تنگ میشه مامانی توام اونجایی به دوستت بگو زودی بیاد پیش مامانش و اینقدر مامان بیچارشو اذیت نکنه .   عزیز دل مامان نمیدونم من تا کی طاقت دارم یعنی میرسه اون روزی که طاقت مامانی هم تموم بشه و دیگه نخواد واست چیزی بنویسه نه خدای من خواهش میکنم با من این کارو نکن با هیچ کس این کارو نکن نزار طاقت مادرایی که منتظر نی نین تموم بشه ازت خواهش میکنم خدا حتی فکرکردنشم ازارم میده  تو بامامانی این کارو نکن...
19 آذر 1392

بازم فقط واسه خودت جیگر گوشه مامانی

بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود : صورتحساب !!! کوتاه کردن چمن باغچه ۵٫۰۰۰ تومان مراقبت از برادر کوچکم ۲٫۰۰۰ تومان نمره ریاضی خوبی که گرفتم ۳٫۰۰۰ تومان بیرون بردن زباله ۱۰۰۰ تومان جمع بدهی شما به من :۱۲٫۰۰۰ تومان ! مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت: بابت ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ و اگر...
17 آذر 1392

نصیحت های مادرانه واسه نی نی

  ٤ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم هر کاری رو می‌تونه انجام بده. ۵ ساله که بودم فکر می‌کردم مادرم خیلی چیزها رو می‌دونه. ۶ ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم از همه پدرها باهوشتره. ۸ ساله که شدم گفتم مادرم همه چیز رو هم نمی‌دونه. ۱۴ ساله که شدم با خودم گفتم اون موقع‌ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت. ۱۵ ساله که شدم گفتم خب طبیعیه، مادرم هیچی در این مورد نمی‌دونه… ۱۶ ساله که بودم گفتم زیاد حرف‌های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله!! ۱۷ ساله که شدم دیدم مادرم خیلی نصیحت می‌کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده!! ۱۸ ساله که شد...
16 آذر 1392

فقط واسه خودت عمرمامانی

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند عرق شرم …بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد … کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، ” چقدر تشنه بودم ” پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است …    کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی… در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا ه...
16 آذر 1392

تکیه به خدا

خدای مهربان!خواندمت پاسخم دادی . به تو تکیه کردم نجاتم دادی . به تو پناه اوردم کفایتم کردی . خدای من !چگونه نا امید باشم در حالیکه تو امید منی . ...
14 آذر 1392

یک قدم به جلو

سلام عشق مامانی خوبی عزیزم عمرو زندگی مامانی دارم یه قدم بهت نزدیک میشم عزیزم امروز دقیقا یک ماه از سه ماهی که دکتر گفته گذشته و فقط دو ماه دیگه مونده تا این انتظار به سر برسه چیگر طلای مامانی هر چند این انتظار داره مامانی رو داغون میکنه و هر روزو شبم شده شمردن تاریخ و روزها تا تموم بشن و بتونم تو رو داشته باشم مامانی ببخشید که دیر به دیر میام برات مینویسم چون مامانی نمیخواد توروهم ناراحت کنه نمیخوام از غم و غصه نبودنت برات چیزی بگم نمیخوام از استرس و اضطرابم برات چیزی بگم نمیخوام گلم نمیخوام ناراحت بشی دوست دارم هستی مامان دوست دارم زودی بیا تا بشی تموم دنیام چون اگه تو باشی خوشبخترینم عزیزم .حالا باید  این دو...
13 آذر 1392

مامانی دلش گرفته

سلام عشق مامانی خوبی گلم نمیدونم چرا امروز همش دلم گرفته یه بغضی تو گلومه اما نمیدونم چرا بی دلیل بی دلیله  عشق مامانی الان که دارم برات مینویسم بابایی تو خواب نازه من تنهام تنهای تنها به خاطر همینم بیشتر دلم گرفته و دلم میخواد گریه کنم از دلمم نمیاد بابایی رو بیدارکنم طفلکی خیلی خسته اس اخه بابایی تو کل هفته فقط جمعه هارو میتونه استراحت کنه دارم به این فکر میکنم اگه تو بودی منم حوصلم سر نمیرفت و با تو بازی میکردم یا لااقل اونقدر سرو صدا میکردی که بابایی رو از خواب بیدار میکردی اما الان چی خونم تو یه سکوت مطلقه حتی از منم صدادر نمیاد تا بابایی بتونه استراحت کنه دلم  گرفته  مامانی دیگه نمیتونم جلوی خودم...
8 آذر 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام عزیزم سلام زندگیم سلام عمر مامانی خوبی عسلم مامانی امروز خوشحال خوشحاله اخه میدونی امروز چه روزیه امروز از اون روزای قشنگی که تو تقویم زندگی من و بابایی  مثل ماه داره میدرخشه امروز سالگرد ازدواج من وباباییه .جیگر طلای مامانی اصلا باورم نمیشه ٧سال از زندگی منو بابایی گذشته و داریم وارد هشتمین سال زندگیمون میشیم اصلا باور کردنی نیست چه زود گذشت .مامانی ایشاله سال دیگه شمام باشی تا خوشبختی مامان و بابایی تکمیل تکمیل بشه با وجود شما .عزیزترینم ارزو میکنم تا سال دیگه به تقویم عاشقانه زندگیمون روزای قشنگ دیگه ای اضافه بشه و دلیلای زیادی به وجود بیاد واسه جشن گرفتنای من و بابایی .اخه امروز تو خونمون میخواییم...
3 آذر 1392

جملات معنی دار واسه نی نی

به یک جایی از زندگی که رسیدی می فهمی همیشه، یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" هست. یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست. قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست. مقداری خرد پشت "چه بدونم" هست. اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست. جیگر طلای مامانی  پشت تک تک این جملاتی که واست نوشتم یه دنیا معنی وجود داره یادت باشه ...
2 آذر 1392